گذر عمر جوانی به چشم میبینم..خوشبحال نازنین کودکی که هنوز آرزوی جوانی دارد.
دوست دارم توی ادامه مطلب بنویسم: یهو زمان میگذره، یهو بزرگ میشی. انگار خواست تو زیاد هم مهم نیست، مجبور میشی، کم کم عادت میکنی به جبر. مجبور میشی اقتضای سنت حرف بزنی، مجبور میشی اقتضای جایی که هستی حرف بزنی، گند بزنن کسی که کلمه اقتضا رو با این بار معنایی سخیف توی فرهنگ لغات ما جا داد. اینکه دلت برا بچگیات تنگ شه بد نیست ولی اینکه دلت هوای آنرمال همین سه چهار سال پیش یا حتی همین دو سال پیش رو کرده باشه یعنی فاجعه ای عمیق. بیست و چهار سالگی مثل بیست و سه سالگی لعنتی نیست خُشکه، بی روحه، یه زندگی خوبِ منطقیِ کسل کننده آرام. گند بزنن هرچی که ضمیمه اش منطقه. عکس میذارم اینستا میشه این، وبلاگ باز میکنم میشه این. بیست و چهارسالگی رو برا خودتون خنثی نکنید.
چهره بیست و چهارسالگی عبوس نیست، زیبایی هاش کم نیست ولی این طبیعت انسان است که تیرگی ها را بولد میکند، حتی بنظرم این بولد شدگی همچین غصه دار کننده هم نیست حداقل مفهومش این است که تیرگی عادت نشده.