خیلی خوبه که اینجا رو همچنان دارم، جار زدن ته ته ته حسهام برمیگرده اینجا. شاید در آستانه سی سالگی بتونم به "ایدهآل" بودن برسم، تصوری که ده سال پیش از الانم داشتم چیزی عجیب و غریب بود، بدون ذرهای شباهت به امروز. البته که ایدهآل الانم هم هیچ شباهتی به تصورات گذاشتهام نداره. بنظرم دیگه وقت رسیدنه، وقت میوه دادن، بارها سبز شدم، شکوفه دادم ولی میوه شدن برام اونجوری که باید گوشت بشه به تنم مزه نداده. تصوری از چهل سالگی ندارم، علاقهای به تصویرسازی آینده هم ندارم، بالاخره زمان با سرعت دلخواهش خواهد گذشت و ما رو به مقصد خواهد رساند، مقصدی میخواهم که آن روزها با یادآوری مسیرش سراسر لبخند شم.