قسمت اول:
رو به دخترک با لحن سوالی گفت: با هم بریم؟؟ دخترک حوصله اداره و ادای برخورد رسمی درآوردن را نداشت، ترجیح داد چند دقیقه تنها بودن را با گَز کردن خیابان بگذراند. کمی قدم زد، بجای کتاب فروشی اشتباهی وارد نوشت افزار کناریش شده بود، با دیدن دفتر و قلم، پازل های بچگانه، توپ و اسباب بازی ها به پریشان بودن فکرش خندید برایش فرقی نداشت، او قصد گذراندن وقتِ تنهایی اش را داشت. دخترک با شنیدن صدای قورت دادن آب دهان پسرِ فروشنده به خود آمد، بنده خدا گلو و فکش خشک شده بود از بس به سوالات مسخره دخترک جواب داده بود. دست خالی از آنجا بیرون آمدن حتما به جان خریدن فحش از جانب پسرِ فروشنده را به همراه داشت حتی در دل، به ناچار شش هزار تومان پای دوتا توپِ فسقلی داد بهتر است بگویم بهای هر دقیقه گذران وقتش شد هزار تومان. بیرون آمد، گویا همچنان باید منتظر میماند. به نگاه دخترک آبرسان خیابان جمع و جوری است مثل یک روستای کوچک که باید همه امکانات را داشته باشد، پس با برداشتن دو گام وارد پارک شد بی هدف محوطه پارک را قدم زد. دست بُرد داخل کیفش تا هندزفری را پیدا کند و بچپاند داخل گوشش و مثل همیشه